در اطراف شعله ی لرزان واشکهای منجمد شده شمع پروانه ی کوچک ورنگترنگی پرواز می
کرد.
این پروانه از وطن خودازمیان گلها وریاحین پای بیرون نهاده وپروازکنان به حکم
تقدیر گرفتار شعله ی درخشنده ی شمع گردید.شعله ی شمع از وزش نسیم می رقصید و رقص و
کرشمه ی آن بیشتر بر دل پروانه اثرکرد.
پیش رفت تا معسوقه را در بر کسد وگونه ی منوّرش را غرق بوسه کند ودر میان بالهای پر نقش
ونگار خود جایش دهد.
قسمتی از بال او طعمه ی شمع شد ناله ی حزینی کشید با بال سوخته در کنجی افتاد.پروانه گریه
می کرد با بال سوخته به طرف شمع پرواز کرد وگفت:با این چهره ی نورانی که نشانه ی الوهیت
است چگونه قصد آزار کسی نمودی که جز تو فکری نداشته وفقط برای تو زنده است.با ل مرا
سوزاندیوبا ناخن حرمان گونه ی امید مرا خراشیدی .
امروز در آسمان قشنگ و روی گلهای رنگارنگ پرواز می کردم واز بوی عطر گل وهوای پاک
صبحگاهی سرمست وبه تفریح مشغول بودم یک موقع به خود آمدم که از جوار وطن دورودر
مکانی غریب پرواز می کنم .
تاریکی شب بر وحشتم افزود دیوانه وار به هر طرفی می رفتم ناگهان در دل تار شب چهره ی
افروخته ی تو واله وحیرانم کرد؛خواستم در آغوشت بگیرم وهزاران ناز و کرشمه ی تو را جواب
گویم و در میان بالها وسینه ی لطیف خود نوازشت دهم،و هزاران امید مرا اینگونه استقبال تودر
هم شکست!
شمع در مقابل را زو نیاز پروانه می سوخت واشکهای او قطره قطره بر بدن نحیف وسفید ش فرو
می ریخت.
شب تاریک سپری شد چهره ی خورشید از افق بیرون آمد وسینه ی نقره فامی بر همه چیزوهمه جا
تابید.
از قد رعنای شمع جز توده اشک منجمد چیزی باقی نماند که روی توده بدن نیم سوخته پروانه دیده
می شد،پروانه مرده بود مرگ او لطافت روح وظرافت قلبش را ثابت می کرد، یادگار عشقش
همان سوختن از شعله ی شمع بود.
نویسنده: الهام(شنبه 86/12/18 ساعت 1:0 صبح)