سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نغمه
  •   شمع و پروانه ...
  • شمع و پروانه

        در اطراف شعله ی لرزان واشکهای منجمد شده شمع پروانه ی کوچک ورنگترنگی پرواز می

        کرد.

       این پروانه از وطن خودازمیان گلها وریاحین پای بیرون نهاده وپروازکنان به حکم

       تقدیر گرفتار شعله ی درخشنده ی شمع گردید.شعله ی شمع از وزش نسیم می رقصید و رقص و

       کرشمه ی آن بیشتر بر دل پروانه اثرکرد.

       پیش رفت تا معسوقه را در بر کسد وگونه ی منوّرش را غرق بوسه کند ودر میان بالهای پر نقش

       ونگار خود جایش دهد.

       قسمتی از بال او طعمه ی شمع شد ناله ی حزینی کشید با بال سوخته در کنجی افتاد.پروانه گریه

      می کرد با بال سوخته به طرف شمع پرواز کرد وگفت:با این چهره ی نورانی که نشانه ی الوهیت

      است چگونه قصد آزار کسی نمودی که جز تو فکری نداشته وفقط برای تو زنده است.با ل مرا

       سوزاندیوبا ناخن حرمان گونه ی امید مرا خراشیدی .

       امروز در آسمان قشنگ و روی گلهای رنگارنگ پرواز می کردم واز بوی عطر گل وهوای پاک

       صبحگاهی سرمست وبه تفریح مشغول بودم یک موقع به خود آمدم که از جوار وطن دورودر

       مکانی غریب پرواز می کنم .

       تاریکی شب بر وحشتم افزود دیوانه وار به هر طرفی می رفتم ناگهان در دل تار شب چهره ی

       افروخته ی تو واله وحیرانم کرد؛خواستم در آغوشت بگیرم وهزاران ناز و کرشمه ی تو را جواب

        گویم و در میان بالها وسینه ی لطیف خود نوازشت دهم،و هزاران امید مرا اینگونه استقبال تودر

       هم شکست!

       شمع در مقابل را زو نیاز پروانه می سوخت واشکهای او قطره قطره بر بدن نحیف وسفید ش فرو

        می ریخت.

       شب تاریک سپری شد چهره ی خورشید از افق بیرون آمد وسینه ی نقره فامی بر همه چیزوهمه جا

        تابید.

       از قد رعنای شمع جز توده اشک منجمد چیزی باقی نماند که روی توده بدن نیم سوخته پروانه دیده

       می شد،پروانه مرده بود مرگ او لطافت روح وظرافت قلبش را ثابت می کرد، یادگار عشقش

      همان سوختن از شعله ی شمع بود.

     

     

     

     



  • نویسنده: الهام(شنبه 86/12/18 ساعت 1:0 صبح)

  • نظرات دیگران ( )

  •   وقتی مردم...
  • marg

    وقتی مردم روی قبرم ننویسید که بودم.

    وقتی مردم روی قبرم ننویسید:

                                         نه شعری

                                                    نه شعاری.

    ننویسید که بودم از چه تباری.

    وقتی مردن آخرین نقطه ی راهه

    نمی خواد سنگ روی قبرم بذارید...

    وقتی هر اومدنی رفتنی داره،

    نمی خواد گل روی قبرم بکارید...

    خیلی وقتا پیش از این  مرده بودم،

    عمری دلمرده  به سر برده بودم.

    بدون سنگ بدون نام و نشون

    چوب این زندگی رو خرده بودم

                                          وقتی مردم

                                                      روی قبرم

                                                                  ننویسید که بودم...

     

     



  • نویسنده: الهام(سه شنبه 86/11/30 ساعت 10:0 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   تا خدا...
  •  

    ta khoda

  • نویسنده: الهام(پنج شنبه 86/11/18 ساعت 10:0 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   درخت اسم خدارا زمزمه می کرد
  • درخت سیب زیادی پیر شده بود.خسته بود.می خواست بمیرد اما اجازه ی خدا لازم

    بود.درخت رو به خدا کردوگفت:"همه ی عمر اسم شیرینت را بخشیدم اسمی که طعم

    زندگی را یاد آدم هامی داد.حس می کنم ماموریتم دیگر تمام شده بگذار زودتر به تو

    برسم."

    خدا گفت:"عزیز سبزم!تنها به قدر یک سیب دیگر صبر کن.آخرین سیب ات سهم

    کودکی است که دندانهایش هنوز جوانه نزده این آخرین هدیه را هم ببخش.صبر کن تا

    لبخندش را ببینی." 

    ودرخت سیب یک سال دیگر هم زنده ماند.برای دیدن آخرین لبخند ووقتی که کودک  

    آخرین سیب رااز شاخه چید خدا لبخند زد ودرخت آرام در آغوش خدا جان داد.



  • نویسنده: الهام(یکشنبه 86/11/7 ساعت 10:0 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   عکس خدا در اشک عاشق است
  • قطره دلش دریا می خواست خیلی وقت بود که به خدا گفته بود.هربار خدا می گفت:از

    قطره تا دریا راهی است طولانی.راهی ازرنج وعشق وصبوری.تا روزی که خدا

    گفت:امروز روز توست روز دریا شدن.خدا قطره را به دریا رساند.روزی قطره به

    خدا گفت:از دریا بزرگترهم هست؟خدا گفت:‌‌" هست" قطره گفت:"پس من آن را می

     خواهم.بزرگ ترین را.بی نهایت را."خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و

    گفت:"این جابی نهایت است." آدم عاشق بود.دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را توی 

    آن بریزد.اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت.آدم همه ی عشقش راتوی یک

    قطره ریخت.قطره از قلب عاشق عبور کرد و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید خدا

    گفت:"حالا تو بی نهایتی زیرا که عکس من دراشک عاشق است."

     



  • نویسنده: الهام(دوشنبه 86/11/1 ساعت 12:0 صبح)

  • نظرات دیگران ( )

    <      1   2      

  •   لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • پیرمرد
    [عناوین آرشیوشده]
  •    RSS 

  •   خانه

  •   شناسنامه

  •   پست الکترونیک

  •  پارسی بلاگ



  • کل بازدید : 9544
    بازدید امروز : 3
    بازدید دیروز : 1
  •   مطالب بایگانی شده

  • زمستان 1386

  •   درباره من

  • نغمه
    الهام
    تنهایی را دوست دارم زیرا بی وفا نیست ... تنهایی را دوست دارم زیرا عشق دروغی در آن نیست ... تنهایی را دوست دام زیرا تجربه کردم ... تنهایی را دوست دارم زیرا خداوند هم تنهاست .. . تنهایی را دوست دارم زیرا.... در کلبه تنهایی هایم در انتظار خواهم گریست و انتظار کشیدنم را پنهان خواهم کرد...

  •   لوگوی وبلاگ من

  • نغمه

  •   اشتراک در خبرنامه
  •  

  •   اوقات شرعی
  • اوقات شرعی