قطره دلش دریا می خواست خیلی وقت بود که به خدا گفته بود.هربار خدا می گفت:از
قطره تا دریا راهی است طولانی.راهی ازرنج وعشق وصبوری.تا روزی که خدا
گفت:امروز روز توست روز دریا شدن.خدا قطره را به دریا رساند.روزی قطره به
خدا گفت:از دریا بزرگترهم هست؟خدا گفت:" هست" قطره گفت:"پس من آن را می
خواهم.بزرگ ترین را.بی نهایت را."خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و
گفت:"این جابی نهایت است." آدم عاشق بود.دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را توی
آن بریزد.اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت.آدم همه ی عشقش راتوی یک
قطره ریخت.قطره از قلب عاشق عبور کرد و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید خدا
گفت:"حالا تو بی نهایتی زیرا که عکس من دراشک عاشق است."
نویسنده: الهام(دوشنبه 86/11/1 ساعت 12:0 صبح)